دیگه بسه...!!!

تا اطلاع ثانوی

تعطیل

خداااااااااااااااااااااااا.....

بيا ما نيز مثل روح باران

به روي يك رز تنها بباريم

بيا در باغ بي روح دلي سرد

كمي روياي نيلوفر بكاريم

بيا در يك شب آرام و مهتاب

كمي هم صحبت يك ياس باشيم

اگر صد بار قلبي را شكستيم

بيا يك بار با احساس باشيم

بيا در ساحل نمناك بودن

براي لحظه اي يك رنگ باشيم

بيا تا مثل شب بو هاي عاشق

شبي ما هم كمي دلتنگ باشيم

اگر چه قصه دلها دراز است

بيا به آرزو عادت نماييم

بيا با آسمان پيمان ببنديم

كه تا او هست ما هم با وفا شيم

بيا در لحظه سرخ نيايش

چو روح اشك پاك و ساده باشيم

بيا هر وقت باران باز باريد

براي گل شدن آماده باشيم.

"مريم حيدرزاده"

چقدر خوب ميشد....

چقدر خوب ميشد كه تو باشي...

چقدر خوب ميشد كه تو باشي و با من باشي...

تو را اندازه مي كردم، در دستهاي جا مانده بر روي پنجره هاي كه هيچوقت باز نشدند...

حتي به روي تو!

تو كه پنجره ها را معني كردي....

وقتي هميشه گشودي بودي به روي آسموني كه منو از چشم تو مي ديد...!

چقدر خوب ميشد كه تو باشي، حتي روي بخار شيشه...!!!

كاش هميشه چشمهايم را مي بستم كه هيچ آسماني نتواند تورا از نگاه من بگيرد...

خاطرت خاطرخواهي را خاطره كرد، خاطره من....!

عشق چيه؟؟

 

آهاي...

ميتوني كمكم كني؟!مي خوام بدونم عشق چيه؟؟ اصلا واقعي هست يا نه؟! از تو مي پرسم چون تو بهتر از همه منو مي فهمي... دركم مي كني... چون تو، توي وجودمي، پس به سوالام جواب بده.... ! :

اگه عشق واقعي نيست پس چرا مردمت براي از دست دادنش خودكشي مي كنن؟!
اگه عشق واقي نيست پس اون احساسي كه دربارش با هم حرف مي زنيم اسمش چيه؟!

اگه عشق واقعيه پس چرا پيداش نمي كنم؟!

چرا تنها چيزي كه حس مي كنم نفرته؟!

اگه عشق واقعيه پس چرا از اين ناكجا هاي وحشتناك هنوزم نمي تونم فرار كنم؟!
چرا جنس تنهايي من از وحشته؟!

مي دوني...؟ تو اين دنيايي كه ساختي هيچ عشقي نيست... هيچي...!

اينا اون چيزايي اند كه مي بينم:

پستي ها و دروغا... اون نقاباي مسخره شونو... تظاهرا و خيانت ها شونو...

انعكاس وحشت انگيز خنده هاي وحشيانه شونو...

مي بيني؟ دستام هنوزم مي نويسن... قلبم هنوز مي تپه....

من عشق مي خوام... يه عشق واقعي و پاك...

عشق ورزيدن به مردمتو دوست ندارم... عشق اونا تو جهنم نيازاشون گم شده....

اما خودتم مي دوني كه بي عشق نمي شه زندگي كرد...

كاش مردمت معني عشق واقعي رو بفهمن...

كاش قلبا اونقدر بزرگ بشه كه واسه وارد شدن بهشن نخوايم خودمونو كوچيك كنيم....

از اين كاش ها زياد هست ولي...

ولي با اين كلمه هاي خسته كه نميشه چيزي گفت.. هيچي...

حيف كه نمي تونم قلبمو بنويسم... حيف....

حيف...!

شکلات

 

سلام دوستای گلم. يه داستان به اسم شكلات رو اين دفعه واستون مي نويسم. البته خودم ننوشتما ! يه جايي خوندم خوشم اومد گفتم شايد شما هم خوشتون بياد. سعي كنيد اگه وقت داريد با دقت تا آخرشو بخونيد، جالبه. راستی ببخشید من وقت ندارم خبر کنم که آپیدم. دیگه لطف کنن مطلعین به بقیه اطلاع بدن! اثر "خانم زري نعيمي":

 

 

با يك شكلات شروع شد. من يه شكلات گذاشتم توي دستش. اون يه شكلات گذاشت توي دستم. من بچه بودم، اوهم بچه بود! سرم را بالا كردم، سرش را بالا كرد. ديد كه مرا مي شناسد. خنديدم گفت دوستيم؟ گفتم دوست دوست. گفت تا كجا؟ گفتم دوستي كه تا ندارد! گفت تا مرگ...! خنديدم و گفتم من كه گفتم تا ندارد! گفت قبول تاآنجا كه همه دوباره زنده مي شوند، يعني تا زندگي پس از مرگ...! باز هم باهم دوستيم. تا بهشت تا جهنم. تا هرجا كه باشد بازهم با هم دوستيم. خنديدم و گفتم تو تا هرجا دلت مي خوشحاهد برايش تا بگذار. اصلا يك تا بكش از اين سر دنيا تا آن سر دنيا. اما من تا نمي گذارم. نگاهم كرد، نگاهش كردم. باور نمي كرد. مي دانستم. او ميخواست دوستي مان حتما تا داشته باشد. دوستي بدون تا را نمي فهميد...!!!

گفت بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم. گفتم باشد تو بگذار. گفت شكلات. هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو يكي مال من. باشد؟ گفتم باشد.

هربار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش او هم يك شكلات مي گذاشت توي دست من! باز همديگر را نگاه مي كرديم. يعني كه دوستيم. دوست دوست. من تندي شكلاتم را باز مي كردم و تند آن را مي مكيدم. مي گفت شكمو. تو دوست شكمويي هستي! و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندق كوچولوي قشنگ. مي گفتم بخورش. مي گفت تمام مي شود. مي خواهم تا هميشه بماند. تمام نشود!

صندوقش پر از شكلات شده بود. هيچ كدامش را نمي خوشد. من همه را خورده بودم! گفتم اگر يك روز همه شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها چه كار مي كني؟ گفت مواظبشان هستم. مي گفت مي خواهم نگه شان دارم تاموقعي كه دوست هستيم. اما من مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم نه، نه، نه، تا ندارد. دوستي كه تا ندارد!

يك سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است. او بزرگ شده است، من بزرگ شده ام. من همه شكلات ها را خورده ام. او همن شكلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي كند. مي خواهد برود. برود آن دور دور ها. مي گويد مي روم اما زود بر مي گردم. ولي من مي دانم ميرود و ديگر بر نمي گردد. يادش رفت شكلات ر ابه من بدهد، اما من يادم نرفت. يك شكلات گذاشتم كف دستش گفتم اين براي خوردن. يك شكلات هم كف آن دستش گذاشتم و گفتنم اين هم براي صندوق كوچكت. يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش! هر دو را خورد. مي دانستم دوستي من تا ندارد. مي دانستم دوستي او تا دارد، مثل هميشه. خوب شد همه شكلات هايم را خوردم. اما او هيچكدامشان ر انخورد. حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد...؟؟؟

هيچ كس نپرسيد چرا...؟؟!!

شيشه اي مي شكند... يك نفر مي پرسد...چرا شيشه شكست؟

مادر مي گويد: شايد اين رفع بلاست...

يك نفر زمزمه كرد : باد سرد وحشي مثل يك كودك شيطان آمد، شيشه ي پنجره را زود شكست...

كاش امشب كه دلم مثل آن شيشه ي مغرور شكست، عابري خنده كنان مي آمد...

تكه اي از آن را برمي داشت و مرهمي بر دل تنگم مي شد...

اما امشب ديدم...

هيچ كس هيچ نگفت، غصه ام را نشنيد...

از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم كمتر است؟

دل من سخت شكست اما، هيچ كس هيچ نگفت و نپرسيد چرا...؟؟!!

عاشق كه مي شوي رهايت ميكنند

 

سلام دوستای خوبم!

من يه مدتي نبودم آخه مي خواستم يه كم درس بخونم...!!!

ولي حالا كه اومدم، ممنونم از اونايي كه بهم لطف داشتن و واسم كامنت هاي خوشگل خوشگل گذاشتن !

سعي ميكنم در اولين فرصت به همشون سر بزنم.

اميدوارم از اين به بعد بتونم زود زود بيام و آپ كنم و كامنت بذارم واستون.

 

 

هميشه همينطور بوده است!

عاشق كه مي شوي رهايت ميكنند؛ گويي مي آزمايندت.

رهايت ميكنند تا ايمان بياورند كه باز ميگردي،

رهايت ميكنند تا خود نيز بداني كه در بندي و راهي جز بازگشتت نيست... در بند آن چشمان زيبا و صدايي كه آرام است و دلنشين و ترا با عشق پيوند ميدهد،

و همواره ميدان عشق همين بوده است.

عاشقت كنند و رهايت سازند...

 

مردن خوب بود...آروم آروم...

میدونی؟

یه اتاق باشه گرمِ گرم. روشنِ روشن. تو باشی و من باشم...

کف اتاق سنگ باشه...سنگ سفید...

تو منو بغل کردی که نترسم...که سردم نشه... که نلرزم...

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار. پاهاتم دراز کردی...منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...

با پاهات محکم منو گرفتی...دوتا دستاتو دورم حلقه کردی.

بهت میگم چشاتو میبندی؟ میگی آره

میگم برام قصه میگی؟ تو گوشم؟ میگی آره. بعد شروع می کنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن...یه عالمه قصه طولانی و بلند.که هیچ وقت تمم نمیشن...

میدونی؟

می خوام رگ بزنم...رگ خودمو...مچ دست چپمو...یه حرکت سریع...یه حرکت عمیق..بلدی که؟

ولی تو که نمی دونی میخوام رگ بزنم...تو چشاتو بستی...نمی دونی...

من تیغ رو از جیبم در میارم... نمیبینی که سریع میبرم...

خون فواره میزنه روی سنگای سفید...نمی بینی که دستم میسوزه.. لبمو گاز میگیرم که نگم آآآخ...که چشاتو باز نکنی.. که منو نبینی...

تو داری قصه میگی...

ذستمو میذارم رو زانوم... خون میاد ازدستم میریزه رو سنگا.مسیر حرکتش قشنگه... حیف که چشات بسته است..نمی تونی ببینی....

تو بغلم کردی.. می بینی که سر شدم...محکم تو بغلم میکنی که گرم بشم. میبینی نا منظم نفس میکشم... می گی آآخِی... دوباره نفسش گرفت...

میبینی هرچی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم... می بینی دیگه نفس نمی کشم...چشاتو باز میکنی... می بینی من مُردم...

میدونی؟

من ترسیدم خودمو بکشم...از سرد شدن... از خون دیدن...از تنهایی مردن...

وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم...مردن خوب بود... آروم آروم...

گریه نکن دیگه...من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم و بگم خوشگل شدیاااا...

گریه نکن دیگه...خب؟!

دلم میشکنه...دل روح نازکه... نشکونش... خب؟؟!!.....

تو بودی...دیگه نترسیدم...

دعا می کنم که ...

 

دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را

 

در انحصار قطره های اشک نبینم

 

و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد 

 

دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم

 

و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم 

 

دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد

 

همیشه از حرارت عشق گرم باشد

 

و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم 

 

من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

 

برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم

 

که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

 

من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند

 

و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

 

پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند

عشق آسموني

بی تو میمیرم....

دختره از پسره پرسيد من خوشگلم؟ گفت: نه .گفت دوستم

داري؟گفت نوچ. گفت اگه بميرم برام گريه ميکني؟

گفت :اصلا...

دختره چشماش پر از اشک شد. هيچي نگفت

پسره بغلش کرد گفت:تو خوشگل نيستي زيبا ترين

هستي.تورودوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بميري برات گريه

نميکنم چون من هم ميمرم...!!!

Bi-To-Mimiram

هيچوقت از دوست داشتن انصراف نده...

حتي اگه کسي بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت بده...

عشق رو تجربه كن... حتي اگر توش شکست بخوري .......

اينو بدون که اگه کسي وارد زندگيت شد و گذاشت رفت علاوه بر اينکه خاطره بجا ميذاره

مي تونه يه تجربه هم بجا بذاره...!!!

Love

عاشقي جرم قشنگیست به انکارش مكوش

 

 

منتظر نباش كه شبي بشنوي ، از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام !

كه عزيز باراني ام را ، در جاده اي جا گذاشتم !

يا در آسمان ، به ستاره ي ديگري سلام كردم !

توقعي از تو ندارم !

اگر دوست نداري در همان دامنه ي دور دريا بمان !

هر جور راحتي ! باران زده ي من !

همين سوسوي تو از آن سوي پرده ي دوري براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است

من كه اين جا كاري نمي كنم فقط گهگاه گمان دوست داشتنت را

در دفترم حك مي كنم

همين !

اين كار هم كه نور نمي خواهد...!!!

ESHGHE ASEMOONI

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی افکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
میتوان یک شبه پی برد به دلداد گیش
یک نفر سبز چنان سبز که از سبزیش
میتوان زد پلی از حس خدا تا دل خویش
آی بی رنگتر از آیینه یک لحظه بایست
راستی آن شبح هر شبه تصویر تو نیست
راستی گر شبح هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو با آیینه اینقدر یکی ست
حتم دارم که تویی آن شبح آیینه پوش
عاشقي جرم قشنگیست به انکارش مكوش

عاشقي جرم قشنگيست...

اميد دلنواز من..&.. هرگز تو را نيافتم....

تو آمدي ز دور ها و دور ها

ز سر زمين عطر ها و نور ها

نشانده اي مرا كنون به زورقي

ز عاجها، ز ابر ها ، بلور ها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شور ها...

loveeee

يادت هست آن روز هاي بهاري را، شاخه اي گل سرخ برايت هديه آوردم،

گفتم مي خواهم آن را در گوشه اي از قلبت بكارم

خواستي بگيريش ولي به ياد داري چه شد؟؟

همان وقت بادي آمد

و تمام گلبرگ هاي آن گل نازنين را با خود به اطراف برد..

و من نگران از پرپر شدن گل عشقم

به دنبال تك تك گلبرگ ها به اين سو و آن سو شتافتم...

و ديدي چه شد؟؟؟

وقتي همه آنها را يافتم شاد و خوشحال به سوي تو شتافتم ولي...

هرگز تو رانيافتم....

هرگز تو را نيافتم....

ميخواهم آينه اي باشم زلال...

ميخواهم آينه اي باشم زلال.

 

هرچه شکسته تر بهتر.تا هفت هزار بار در من تکثير شوي.

تا هفت هزار خورشيد شکفتن خويش را در من تماشا کنند.

ميخواهم ترانه اي باشم

 

در کوچه اي که جز عاشقان رهگذري ندارد و به روزهاي

خاطره انگيز ديدار خوشامد بگويم

و شبانگاهان با پيراهني از شعله

آواز بخوانم و سرانجام به پايان آرزوهايم سفر کنم ...

 

(از طرف دوست عزيزم ماني)

 

ميخواهم پروانه اي باشم در دامنه شمع هاي غريب...

عشق غير از عين و شين و قاف نيست...!!!

عشق يعني دستهايم ماله توست

چشمهاي خسته ام دنبال توست

عشق يعني ما گرفتار هميم

دوستدار هم طرفدار هميم

هرچه ميخواهد دلش آن مي كند

ميكشد مارا و كتمان ميكند

عشق غير از تاولي پر درد نيست

هركس اين تاول ندارد مرد نيست

آمدم تا عشق را معنا كنم

بلكه جاي خويش را پيدا كنم

آمدم ديدم كه جاي لاف نيست

عشق غير از عين و شين و قاف نيست

 

ع . ش . ق .

صدام کن...

بهت نمي گم که دوست دارم قسم می خورم که دوست دارم

 

بهت نمي گم هر چي بخواهي بهت مي دم

 

چون همه چيز من تويي

 

نمي خوابم که خوابت رو ببينم چون خيلي خوشتر از خوابي

 

اگر يک روز چشمات پر اشک شد و دنبال شونه اي گشتي تا گريه کني

 

صدام کن

 

قول نمي دم اشکاتو پاک کنم

 

منم باهات گريه مي کنم

 

اگر دنبال مجسمه سکوتي گشتي تا سرش داد بزني

 

صدام کن

 

قول مي دم ساکت بمونم

 

اگر دنبال خرابه اي گشتي تا نفرت رو در اون دفن کني

 

صدام کن

 

قلبم حالا خرابه وجود توست

 

اگر يک روز صدات کردم که بهت نياز دارم

 

بهم نگو کجايي ؟!

فقط يک لحظه چشماتو ببند بهم فکر کن

قسم می خورم که دوست دارم...